روي اين چرخ سيه روي ستمکاره سياه

شاعر : خواجوي کرماني

که رخم کرد سيه در غم آن روي چو ماهروي اين چرخ سيه روي ستمکاره سياه
از سر تيغ زبانش بچکد خون سياهخامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم
که بگريد ز سر سوز برين حال تباهبجز از شمع کسي بر سر بالينم نيست
کيست کو در من مسکين کند از لطف نگاهگر چه از ضعف چنانم که نيايم در چشم
بدر مرگ برم زين تن پردرد پناهبه شه چرخ برم زين دل پرآه فغان
مي‌دود دم بدمم اشک روان تا سر راهتا ببيند که که آرد خبري از راهم
نه کسي از من بيچاره‌ي مسکين آگاهنه مرا آگهي از حال رفيقان قديم
پشت من هست چو ابروي تو پيوسته دوتاهکار من هست چو گيسوي تو دايم در هم
دستم از زلف دراز تو نبودي کوتاهگر نبودي شب من چون سر زلف تو دراز
زان دل سنگ جفا کار دلا زار تو آهآه من گر نکند در دل سخت تواثر
حال درويش که گويد به سراپرده‌ي شاهگر ازين درد جگر سوز بميرد خواجو